دستش را تپ تپ روی اتاق زد؛گوگرد را پیدانمود. آرام رفت کنار پنجره بیرون را نگاه کرد؛سیاهی شب،همه را در خود برده بود.دستش را روی شیشه گرفت و با ناخن هایش می خواست چیزی رسم کند. صدای پارس سگ ها از بیرون شنیده می شد. چوبگی از گوگرد روشن نمود و آنرا بالای ساعت دستی گرفت،با چشم چپش به دقت آنرا دید ساعت چیزی کم دوازه را نشان می داد.بعد یک باردیگر نامش راکه در بنددستش خال کوبی شده بود خواند؛متین.ازپله ها پاین شدومثل هرشب ازخانه بیرون شد.
بادست موهای خودراجمع وجور کرد،و بلند بلند نفس کشید. احساس راحتی نمود. پلک زد و آسمان را نگاه کرد.زیر لب گفت :امشب می توانم بشترقدم بزنم.ستاره ها یک یک معلوم می شدند؛هرگز نزدیک هم نبودند. شایدازهم دیگرترسیده بودند.
رفت کنار دیواربه پالیدن شروع کرد.به عادت تبدیل شده بود، این کارراهر شب می کرد،هرشب.متین درجنگ های داخلی یک چشمش را از دست داده بود. شب را دوست داشت؛ازاینکه می توانست پی چیزی که می خواست بگردد. روزها چندان از اتاق بیرون نمی شد. ترس داشت،از آدم ها می ترسید که مبادا چشم دیگرش نیز ازاو بگیرد.روشنی راهم دوست نداشت؛شایدتحمل دیدن رنگ هارا نداشت.همیشه آرزو داشت که شب تمام نشود. اما هرگرزچنین نشد. دست دراز نمود تاستاره هارالمس کند. فکر کرد دستش می رسد؛گرمی آنهارا احساس کرد. دست هایش بلند بود بی اراده حرکت می کرد. با خود بلند بلند حرف بزند اما حرف های خودرا نمی فهمید. فکر کرد گنگ شده،کر شده...
سبک شده بود احساس می کرد که دارد به آسمان میرود. کورمال کورمال حرکت می کرد،قدم هایش بلندتر از وقت شده بود. پیش می رفت نمی فهمید که چقدر ازخانه دور شده است. پایش به چیزی گیر نمود؛افتاد. دلش گرفته بود نمی خواست؛ ازدنیای که برایش خلق شده،جداشود. بادست تکیه داد تابلند شود. اما دستش رامثلیکه حیوانی گزیده باشد؛پس کشید. گوگرد را روشن نمود. چشمان کلان به او زل زده بود.باورنکردخوب دقت کرد به راستی چشمان خری بود که باسری بزرگ بروی زمین افتاده بود.گوگرد تا آخر سوخت طوریکه دستش را سوختاند.آهسته آن را لمس کرد؛سردشده بودند. پی چیزی که می گشت آنرا پیدانموده بود. چاقو را از جیبش بیرون کشید. آنرا فرو کرد و چشم راکشید مثلیکه چیزی را دزدیده باشد، پا به فرار گذاشت. هرگز پشت سرش را نمی دید. همین طورمی دوید،چشم را محکم به دستش گرفته بود.
دهنش باز مانده بود،فکرکردخلی دویده باشد اما چرا به خانه نمی رسد؟اینرا از خود پرسید،مثلیکه خانه را گم کرده بود.کوچه ناآشنابود تاریکی کم کم چشم های اورا نیز می گرفت. ترسش بشتر شده بود. به چشم نگاه کرد اما آنرا ندید. می خواست از خودهم فرار کند.به دستش چیزی حرکت می کرد. آنرا انداخت گوگرد را روشن نمود دید که کرم گنده ی روی زمین حرکت می کند.جیغ کشید،اما صدا نداشت.